
داستانک
سیّد
از دور گلدستهی مسجد هندی را که دید ایستاد. به صدایی که از داخل مسجد میآمد گوش سپرد؛ زیر لب گفت: «شجاعی، سید قاسم شجاعی است.»
با قدمهای آهسته به سمت مسجد حرکت کرد. کنار در گاهی در مسجد کبوترهای سفیدی این پا و آن پا میکردند، سید که به در مسجد رسید به پرواز درآمدند.
گوشهی مسجد، میان مردم نشست. مرد کنار دست سید تا چشمش به او افتاد، نیم خیز شد و سلامی کرد. سید دست روی شانهاش گذاشت و جواب سلامش را به آرامی داد.
شیخ روی منبر هم تا چشمش به سید افتاد نیم خیز شد و با لبخندی به لب گفت من دیگر در حضور دانشمند، سخنرانی را ادامه نمیدهم.
در مسجد ولوله آرامی به پا شد. شیخ که روی منبر گفته بود «دانشمند» سید خنده آرامی زده و بلند گفته بود: «زکی» با این کلمه فضای مسجد پر از خندهی مردم شده بود.
سید عمامهاش را روی سر مرتب کرد. به دیوار تکیه داد. چشم به سخنران دوخت و زیر لب آرام ذکر گفتنش را ادامه داد.
حضرت محمد(ص): چون بنده تواضع و فروتنی کند، خداوند او را به آسمان هفتم بالا برد.
برگرفته از خاطرات سید مهدی قوام از کتاب قوام از محسن دریا بیگی