
داستانک
فال حافظ
انارها را دان میکند؛ یکی یکی. سفره ترمه را میاندازد روی میز. ظرف آجیل را میگذارد و میوه تازه و خشک. برشهای هندوانه را توی ظرف میچیند. قرآن میگذارد، حافظ و شاهنامه.
رادیوی کوچکاش را میگذارد روی میز و پیچاش را باز میکند. صدایی بیرون نمیآید. تکاناش میدهد. حتما باتریاش تمام شده. همیشه میترسیده، از سکوت.
از خوردن صدای نفسهایش به دیوارهای خالی و برگشتاش به سمت خودش. از خانه و اتاقهای تاریک و عاری از جدل حتا.
قوری بند خورده را از روی سماور برمیدارد. برای خودش توی استکان کمر باریک چای میریزد و با صدا هورت میکشدش. پیش خودش فکر میکند، این آوای هر چند ناخوشایند هم صدایی است برای خودش، از سکوت بهتر.
شاهنامهاش را باز میکند. دست میکشد روی دست خط شوهرش که دیگر نیست. در حاشیه فهرست چیزهایی نوشته و هر کدام از داستانها را تعیین کرده برای یک سال، یک شب یلدا و سهم امسال بیژن و منیژه است. کتاب را میبندد. شاهنامه خوانی با صدای پر و مردانه او معنا پیدا میکرد.
حافظ را باز میکند. برای یک خوش باشی دیگر. فاتحهای میخواند. پلکها را میگذارد روی هم و چند بار سر تا ته کتاب را با انگشتهای لرزان میرود و برمیگردد. دست آخر بازش میکند و دلخوشی خوبی است «چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند».
آن قدر سرخوش شده که چند بار با خودش تکرار میکند. هنوز کتاب را نبسته که مژده حافظ... زنگ خانه پشت هم به صدا درمیآید. این عادت زنگ زدنِ محسن است؛ نوه هشت سالهاش.