
داستانک
قرمزهای زیر خاک
برف لایهلایه باغچه کوچک وسط حیاط را پوشانده بود و قرمزی آسمان خبر از برف دوباره میداد.
یک شاخه گل لاله عباسی از لابهلای برفها هنوز زنده و قد کشیده با برگهای نیمه زردش وسط باغچه خودنمایی میکرد.
دم دمای غروب بود که کوکب نیم تنه بافتنیاش را روی شانهاش انداخت و به سمت حیاط رفت، سوز خنکی که به صورتش خورد؛ دل آشوبیاش را کم کرد. همانطور که دامن صد رنگش را روی زانوهایش جمع میکرد کنار باغچه نشست، برفها را کنار زد تا به خاک رسید. با بیلچه کنار باغچه شروع به کندن زمین کرد؛ بعد از دقایقی قرمزی از زیر خاک نمایان شد.
کوکب دستهای یخ کردهاش را به سمت خاک برد و دانه دانه انارها را از زیر خاک بیرون آورد. حالا سبد انار کوکب هم برای شب چله آماده بود.
انارها را روی کرسی وسط هال گذاشت و روی مبل خردلی گوشه اتاق لم داد تا خستگی این چند روز را با یک قیلوله از تن به در کند که صدای شکستگی تنش را لرزاند؛ به سرعت خودش را به پشت پنجره رساند و چشم به حیاط دوخت.
بچه گربهای میان خاکهای گلدان شکسته دست و پا میزد. غمی به دل کوکب نشست، زیر لب گفت «دزد هم به این خانه سر نمیزند.» این کلمات غمبار تلنبار شد در دل و ذهن کوکب.
خستگی این چند روز و آماده شدنش برای زمستان شانههایش را مچاله کرده بود.
صدای اذان، کوکب را از آن حال و هوا درآورد، فکری مثل برق از ذهنش گذشت. وضو گرفت و سبد انارها را زیر چادرش گرفت، از در خانه خارج شد.
بین نماز مغرب و عشا بلند شد و انارهای سرخ را یکی یکی میان سجادهها گذاشت. انارها که تمام شد؛ گوشه مسجد نشست. چشمانش را بست و باور کرد که تنها نیست.