شب یلدا

داستانک
اسمش «طولانیترین شب سال» بود؛ خودش کوتاه بود. هنوز بین خوردن باسلوقهای شیرین و تخمههای شور دو دل بودی که یکی از راه میرسید. تا همه برسند، سفره پهن شده بود و بوی کوفته تبریزی و قورمه سبزی مامان...

داستانک
انارها را دان میکند؛ یکی یکی. سفره ترمه را میاندازد روی میز. ظرف آجیل را میگذارد و میوه تازه و خشک. برشهای هندوانه را توی ظرف میچیند. قرآن میگذارد، حافظ و شاهنامه.

داستانک
تا حالا آقاجون رو اینقدر عصبانی ندیده بودم. رگهای روی شقیقهاش مثل رودهای توی نقشه جغرافیا، درهم و پررنگ بود.

داستانک
سحر تکیه داده بود به درخت خرمالو، دستانش را زیر سبد حلقه کرده بود و سپیده از بالای درخت خم میشد و خرمالوهای درشتی را که چیده بود را به آرامی درون سبد میگذاشت. حالا تمام خرمالوها را غیر از آن...